کین ناموس، هنگامی که مجلس مهستان اردوان سوم (اشک هجدهم) را ازسلطنت خلع کردند، کین نام را به پادشاهی برگزیدند ولی وی استعفا کرد و تاج را از سر خود برداشت و دوباره بر سر اردوان نهاد، (از ایران باستان ج 3 ص 2412)
کین ناموس، هنگامی که مجلس مهستان اردوان سوم (اشک هجدهم) را ازسلطنت خلع کردند، کین نام را به پادشاهی برگزیدند ولی وی استعفا کرد و تاج را از سر خود برداشت و دوباره بر سر اردوان نهاد، (از ایران باستان ج 3 ص 2412)
دهی به شام در پائین کوه لکام. (منتهی الارب) (آنندراج). قریه ای است زیر جبل لکّام در نزدیکی مرعش. درب العین به این مکان منسوب است که از آنجا به ’هارونیه’ راه دارد، و آن شهری است لطیف و زیبا در ثغور مصیصه. (از معجم البلدان)
دهی به شام در پائین کوه لکام. (منتهی الارب) (آنندراج). قریه ای است زیر جبل لُکّام در نزدیکی مرعش. درب العین به این مکان منسوب است که از آنجا به ’هارونیه’ راه دارد، و آن شهری است لطیف و زیبا در ثغور مصیصه. (از معجم البلدان)
آنکه موجب دشمنی و عداوت گردد، آنکه میان دیگران خصومت افکند، جنگ آور، جنگجو: به هر سو که رو کرد کین ساز بود میانشان یکی آتش انداز بود، اسدی (گرشاسبنامه چ یغمائی ص 85)
آنکه موجب دشمنی و عداوت گردد، آنکه میان دیگران خصومت افکند، جنگ آور، جنگجو: به هر سو که رو کرد کین ساز بود میانْشان یکی آتش انداز بود، اسدی (گرشاسبنامه چ یغمائی ص 85)
کین دارنده، آنکه از دیگری حقد و عداوت دردل دارد، آنکه دشمنی و بغض به دل دارد: بر بهمن آوردش از رزمگاه بدو کرد کین دار چندی نگاه، فردوسی، کین مدار آنها که از کین گمرهند گورشان پهلوی کین داران نهند، مولوی، باز فروریخت عشق از در و دیوار من باز بدرّید بند اشتر کین دار من، مولوی، مده پند و مبر خونم به گردن که چشم دلبر کین دار مست است، مولوی، رجوع به کین داشتن شود
کین دارنده، آنکه از دیگری حقد و عداوت دردل دارد، آنکه دشمنی و بغض به دل دارد: برِ بهمن آوردش از رزمگاه بدو کرد کین دار چندی نگاه، فردوسی، کین مدار آنها که از کین گمرهند گورشان پهلوی کین داران نهند، مولوی، باز فروریخت عشق از در و دیوار من باز بدرّید بند اشتر کین دار من، مولوی، مده پند و مبر خونم به گردن که چشم دلبر کین دار مست است، مولوی، رجوع به کین داشتن شود
مشهور و معروف به خوبی و بزرگواری، آنکه نام وی را به نیکویی می برند، (ناظم الاطباء)، شهره به خوبی، نامی، نام آور، خوش نام: از این دخت مهراب و از پور سام گوی پرمنش زاید و نیک نام، فردوسی، جهاندار داند که دستان سام بزرگ است و با دانش و نیک نام، فردوسی، همه نیک نامید تا جاودان بمانید با فرۀ موبدان، فردوسی، ای نیک نام ای نیک خوی ای نیک دل ای نیک روی ای پاک اصل ای پاک رای ای پاک طبع ای پاک دین، فرخی، داری از رسم و ره و سان ملوک نیک نام حصه و حظ و نصیب و قسم و بخش و بهر و تیر، سوزنی، زنده کند پدر را فرزند نیک نام نام پدر تو از پسر خویش زنده دار، سوزنی، بدین نیکی آرندم از دشت و رود زنیکان و از نیک نامان درود، نظامی، چو بیند نیک عهد و نیک نامت ز من خواهد به آیینی تمامت، نظامی، نکوسیرتی بی تکلف برون به از نیک نام خراب اندرون، سعدی، رفیقی که شد غایب ای نیک نام دو چیز است از او بر رفیقان حرام، سعدی، هم از حسن تدبیر و رای تمام به آهستگی گفتش ای نیک نام، سعدی، ساقی شکردهان و مطرب شیرین سخن هم نشینی نیک کردار و ندیمی نیک نام، حافظ، دوستداران دوست کامند و حریفان باادب پیشکاران نیک نام و صف نشینان نیک خواه، حافظ، عمری است تا من در طلب هر روز گامی می زنم دست شفاعت هر زمان در نیک نامی می زنم، حافظ، - نیک نام شدن، به خوبی شهرت یافتن، به نیکی مشهور و معروف گشتن: نیک نام از صحبت نیکان شوی همچو از پیغمبر تازی بلال، ناصرخسرو، - نیک نام کردن، به خوبی معروف ساختن: که کردی مرا زاین جهان نیک نام بدین خوب چهره شدم شادکام، فردوسی
مشهور و معروف به خوبی و بزرگواری، آنکه نام وی را به نیکویی می برند، (ناظم الاطباء)، شهره به خوبی، نامی، نام آور، خوش نام: از این دخت مهراب و از پور سام گوی پرمنش زاید و نیک نام، فردوسی، جهاندار داند که دستان سام بزرگ است و با دانش و نیک نام، فردوسی، همه نیک نامید تا جاودان بمانید با فرۀ موبدان، فردوسی، ای نیک نام ای نیک خوی ای نیک دل ای نیک روی ای پاک اصل ای پاک رای ای پاک طبع ای پاک دین، فرخی، داری از رسم و ره و سان ملوک نیک نام حصه و حظ و نصیب و قسم و بخش و بهر و تیر، سوزنی، زنده کند پدر را فرزند نیک نام نام پدر تو از پسر خویش زنده دار، سوزنی، بدین نیکی آرندم از دشت و رود زنیکان و از نیک نامان درود، نظامی، چو بیند نیک عهد و نیک نامت ز من خواهد به آیینی تمامت، نظامی، نکوسیرتی بی تکلف برون به از نیک نام خراب اندرون، سعدی، رفیقی که شد غایب ای نیک نام دو چیز است از او بر رفیقان حرام، سعدی، هم از حسن تدبیر و رای تمام به آهستگی گفتش ای نیک نام، سعدی، ساقی شکردهان و مطرب شیرین سخن هم نشینی نیک کردار و ندیمی نیک نام، حافظ، دوستداران دوست کامند و حریفان باادب پیشکاران نیک نام و صف نشینان نیک خواه، حافظ، عمری است تا من در طلب هر روز گامی می زنم دست شفاعت هر زمان در نیک نامی می زنم، حافظ، - نیک نام شدن، به خوبی شهرت یافتن، به نیکی مشهور و معروف گشتن: نیک نام از صحبت نیکان شوی همچو از پیغمبر تازی بلال، ناصرخسرو، - نیک نام کردن، به خوبی معروف ساختن: که کردی مرا زاین جهان نیک نام بدین خوب چهره شدم شادکام، فردوسی
مرکّب از: بی + نام، گمنام، مجهول الاسم، (آنندراج)، بی اسم و رسم، بی نشان، شخص نکرۀ غیرمعروف، (ناظم الاطباء)، مجهول، خامل، نامعروف، مقابل نامور، بی اشتهار: چو بی نام و بیکام و بی تن شدند گریزان بکوه هماون شدند، فردوسی، به یک ماه زان روی دریای چین که بی نام گشت این زمان آن زمین، فردوسی، یکی نامداری که با نام اوی شدستند بی نام نام آوران، منوچهری، ، کنایه از حیض آمدن زنان باشد، (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (غیاث) (سروری) (رشیدی)، حیض و دشتان، (ناظم الاطباء)، عادت ماهانۀ زن، (فرهنگ عامیانۀ جمالزاده)، قاعدگی زن، عادت، (فرهنگ فارسی معین)، حال حیض، مقابل پاکی، ناپاکی، مقابل طهر، حیضه، محیض، (یادداشت مؤلف) : ز مردی تو چنان شرم داشتند سباع که شرزه دید چو خرگوش بی نمازی زن، شرف شفروه، دیشب که دختر رز بی پرده جلوه گر نشد نزدیک ما نیامداز دست بی نمازی، طغرا، اکبار، بی نمازی شدن زن، (منتهی الارب)، قرء، بی نمازی، (ترجمان القرآن)، - کهنۀ بی نمازی، لتۀ حیض، فرامه، (یادداشت مؤلف)
مُرَکَّب اَز: بی + نام، گمنام، مجهول الاسم، (آنندراج)، بی اسم و رسم، بی نشان، شخص نکرۀ غیرمعروف، (ناظم الاطباء)، مجهول، خامل، نامعروف، مقابل نامور، بی اشتهار: چو بی نام و بیکام و بی تن شدند گریزان بکوه هماون شدند، فردوسی، به یک ماه زان روی دریای چین که بی نام گشت این زمان آن زمین، فردوسی، یکی نامداری که با نام اوی شدستند بی نام نام آوران، منوچهری، ، کنایه از حیض آمدن زنان باشد، (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (غیاث) (سروری) (رشیدی)، حیض و دشتان، (ناظم الاطباء)، عادت ماهانۀ زن، (فرهنگ عامیانۀ جمالزاده)، قاعدگی زن، عادت، (فرهنگ فارسی معین)، حال حیض، مقابل پاکی، ناپاکی، مقابل طُهْر، حیضه، محیض، (یادداشت مؤلف) : ز مردی تو چنان شرم داشتند سباع که شرزه دید چو خرگوش بی نمازی زن، شرف شفروه، دیشب که دختر رز بی پرده جلوه گر نشد نزدیک ما نیامداز دست بی نمازی، طغرا، اکبار، بی نمازی شدن زن، (منتهی الارب)، قرء، بی نمازی، (ترجمان القرآن)، - کهنۀ بی نمازی، لتۀ حیض، فرامه، (یادداشت مؤلف)