جدول جو
جدول جو

معنی کین نام - جستجوی لغت در جدول جو

کین نام
کین ناموس، هنگامی که مجلس مهستان اردوان سوم (اشک هجدهم) را ازسلطنت خلع کردند، کین نام را به پادشاهی برگزیدند ولی وی استعفا کرد و تاج را از سر خود برداشت و دوباره بر سر اردوان نهاد، (از ایران باستان ج 3 ص 2412)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بی نام
تصویر بی نام
آنکه یا آنچه اسم ندارد، بی اسم، گمنام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیک نام
تصویر نیک نام
کسی که نامش به نیکویی برده شود، خوش نام
فرهنگ فارسی عمید
(عَ)
دهی به شام در پائین کوه لکام. (منتهی الارب) (آنندراج). قریه ای است زیر جبل لکّام در نزدیکی مرعش. درب العین به این مکان منسوب است که از آنجا به ’هارونیه’ راه دارد، و آن شهری است لطیف و زیبا در ثغور مصیصه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ/ تُو بَ / بِ)
آنکه موجب دشمنی و عداوت گردد، آنکه میان دیگران خصومت افکند، جنگ آور، جنگجو:
به هر سو که رو کرد کین ساز بود
میانشان یکی آتش انداز بود،
اسدی (گرشاسبنامه چ یغمائی ص 85)
لغت نامه دهخدا
(تُ / تَ کُ)
کین دارنده، آنکه از دیگری حقد و عداوت دردل دارد، آنکه دشمنی و بغض به دل دارد:
بر بهمن آوردش از رزمگاه
بدو کرد کین دار چندی نگاه،
فردوسی،
کین مدار آنها که از کین گمرهند
گورشان پهلوی کین داران نهند،
مولوی،
باز فروریخت عشق از در و دیوار من
باز بدرّید بند اشتر کین دار من،
مولوی،
مده پند و مبر خونم به گردن
که چشم دلبر کین دار مست است،
مولوی،
رجوع به کین داشتن شود
لغت نامه دهخدا
مشهور و معروف به خوبی و بزرگواری، آنکه نام وی را به نیکویی می برند، (ناظم الاطباء)، شهره به خوبی، نامی، نام آور، خوش نام:
از این دخت مهراب و از پور سام
گوی پرمنش زاید و نیک نام،
فردوسی،
جهاندار داند که دستان سام
بزرگ است و با دانش و نیک نام،
فردوسی،
همه نیک نامید تا جاودان
بمانید با فرۀ موبدان،
فردوسی،
ای نیک نام ای نیک خوی ای نیک دل ای نیک روی
ای پاک اصل ای پاک رای ای پاک طبع ای پاک دین،
فرخی،
داری از رسم و ره و سان ملوک نیک نام
حصه و حظ و نصیب و قسم و بخش و بهر و تیر،
سوزنی،
زنده کند پدر را فرزند نیک نام
نام پدر تو از پسر خویش زنده دار،
سوزنی،
بدین نیکی آرندم از دشت و رود
زنیکان و از نیک نامان درود،
نظامی،
چو بیند نیک عهد و نیک نامت
ز من خواهد به آیینی تمامت،
نظامی،
نکوسیرتی بی تکلف برون
به از نیک نام خراب اندرون،
سعدی،
رفیقی که شد غایب ای نیک نام
دو چیز است از او بر رفیقان حرام،
سعدی،
هم از حسن تدبیر و رای تمام
به آهستگی گفتش ای نیک نام،
سعدی،
ساقی شکردهان و مطرب شیرین سخن
هم نشینی نیک کردار و ندیمی نیک نام،
حافظ،
دوستداران دوست کامند و حریفان باادب
پیشکاران نیک نام و صف نشینان نیک خواه،
حافظ،
عمری است تا من در طلب هر روز گامی می زنم
دست شفاعت هر زمان در نیک نامی می زنم،
حافظ،
- نیک نام شدن، به خوبی شهرت یافتن، به نیکی مشهور و معروف گشتن:
نیک نام از صحبت نیکان شوی
همچو از پیغمبر تازی بلال،
ناصرخسرو،
- نیک نام کردن، به خوبی معروف ساختن:
که کردی مرا زاین جهان نیک نام
بدین خوب چهره شدم شادکام،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: بی + نام، گمنام، مجهول الاسم، (آنندراج)، بی اسم و رسم، بی نشان، شخص نکرۀ غیرمعروف، (ناظم الاطباء)، مجهول، خامل، نامعروف، مقابل نامور، بی اشتهار:
چو بی نام و بیکام و بی تن شدند
گریزان بکوه هماون شدند،
فردوسی،
به یک ماه زان روی دریای چین
که بی نام گشت این زمان آن زمین،
فردوسی،
یکی نامداری که با نام اوی
شدستند بی نام نام آوران،
منوچهری،
، کنایه از حیض آمدن زنان باشد، (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (غیاث) (سروری) (رشیدی)، حیض و دشتان، (ناظم الاطباء)، عادت ماهانۀ زن، (فرهنگ عامیانۀ جمالزاده)، قاعدگی زن، عادت، (فرهنگ فارسی معین)، حال حیض، مقابل پاکی، ناپاکی، مقابل طهر، حیضه، محیض، (یادداشت مؤلف) :
ز مردی تو چنان شرم داشتند سباع
که شرزه دید چو خرگوش بی نمازی زن،
شرف شفروه،
دیشب که دختر رز بی پرده جلوه گر نشد
نزدیک ما نیامداز دست بی نمازی،
طغرا،
اکبار، بی نمازی شدن زن، (منتهی الارب)، قرء، بی نمازی، (ترجمان القرآن)،
- کهنۀ بی نمازی، لتۀ حیض، فرامه، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بی نام
تصویر بی نام
گمنام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیر نام
تصویر زیر نام
تحت عنوان
فرهنگ واژه فارسی سره
بی اسم، ناشناخته، گمنام
متضاد: شناخته شده، اسمی، نامی، نامور، معروف، نام آور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از بی نام
تصویر بی نام
بلا اسمٍ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از بی نام
تصویر بی نام
Nameless, Untitled
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بی نام
تصویر بی نام
sans nom, sans titre
دیکشنری فارسی به فرانسوی
کین مال
فرهنگ گویش مازندرانی
تقلا و تلاش همراه با حرکات پا و ران و سرین
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از بی نام
تصویر بی نام
אֵין שֵׁם , ללא כותרת
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از بی نام
تصویر بی نام
بے نام , بے عنوان
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از بی نام
تصویر بی نام
নামহীন , শিরোনামহীন
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از بی نام
تصویر بی نام
asiyejulikana, bila kichwa
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از بی نام
تصویر بی نام
isimsiz
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از بی نام
تصویر بی نام
이름 없는 , 제목 없는
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از بی نام
تصویر بی نام
無名の , 無題の
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از بی نام
تصویر بی نام
tanpa nama, tanpa judul
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از بی نام
تصویر بی نام
बिन नाम , बिना शीर्षक
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از بی نام
تصویر بی نام
безымянный , без названия
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بی نام
تصویر بی نام
ไร้ชื่อ , ไม่มีชื่อ
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از بی نام
تصویر بی نام
naamloos, zonder titel
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از بی نام
تصویر بی نام
sin nombre, sin título
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از بی نام
تصویر بی نام
senza nome, senza titolo
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از بی نام
تصویر بی نام
无名的 , 无标题的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بی نام
تصویر بی نام
bezimienny, bez tytułu
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بی نام
تصویر بی نام
безіменний , без назви
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بی نام
تصویر بی نام
namenlos, unbenannt
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بی نام
تصویر بی نام
sem nome, sem título
دیکشنری فارسی به پرتغالی